قبلا فکر میکردم نویسنده خوبی هستم و نوشن رو دوست داشتم  اا امروز حال و حوضله نوشتن ندارم ،‌و از اصلا حس خوبی بعد از نوشتن ندارم . مهم ترین مشکل در نوشتن ی داستان و یا اتفاق ، شروع اون هست. جمله اول. اینکه بخواهیم اون رو گسترش بدیم و به یک نتیجه مطلوب برسیم کار سخت بعد است . امروز از لحظه سال تحویل چند روزی میگذرد. سال جدیدی شروع شده ،‌ سال  ۱۳۹۹ ، بعد از اتفاقات ناگوار بسیاری که در سال قبل شاهد بودیم ، در ادامه یک بحران جهانی وارد سال جدید شدیم. ترس ، اضطراب ، دروغ  و از همه بیشتر تنهایی با من در این سال جدید همراه است.

فرض کنیم به چند قرن قبل بر میگریدم ، جایی که گالیله را به خاطر کفر به کلیسا،  محاکمه می کنند. کسی که بطل بودن نظریه زمین مرکزی رو درک کرده ، اثبات کرده  و امروز باید در مقابل حهل حاکم از خودش و کشفیاتش دفاع کند. مردم شهر ، خانواده او ، دوستانش  و همه ی افرادی در اطرافش بودند ،‌ در کنار کلیسا خواهان برگشتن گالیه از نظریاتش بودند. او را به سکوت ،‌ فراموشی و زندگی در این جهل دعوت میکردند . برخی از سر خیر خواهی ، برخی از سر منفعت او را به تسلیم شدن در برابر کلیسا وا میداشتند . تصور چنین وضعیتی هم سخت هست ، چه که در چنین وضعیتی زندگی کنی . وقتی صدای تکفیر کلیسای قدرمتند و ظالم را از زبان خانواده اش می شنید احتمالا برایش سخت و دشوار بود . وقتی آنها که از اطاعت و سرسپردگی کلیسا به نان و نوایی رسده بودند او را با منطق کلیسایی آزار می دادند برایش گران بود و در نهایت آنطور که تاریخ می گوید ، گالیله به نظریه زمین مرکزی کلیسا برگشت ، و هر چند یک بار به کلیسا می رفت برای تجدید این بیعت شوم. او با خشمی که فرو برده بود ، با تنهایی که از درون او را آزار میداد ، هر بار مجبر به سکوت می شد . هر بار مجبور به بیعتی شوم می شد و احتمالا این تنها روز مرگش بود که آسودگی خاطر یافت و این تنهایی سیاه را به اتمام رساند .
 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها